ترانهترانه، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 20 روز سن داره

ترانه قشنگ زندگی ما

چرا اینقدر سریع!

چقدر زود می گذره.به قول پرستارت "اینقدر که چقدر" یعنی خیلی زیاد.اصلا باورم نمی شه که اینقدر بزرگ شدی که می شینی پای کشوی ویترین ت و  از باز و بسته کردنش لذت می بری و هر از چند گاهی میخوای کشو پایینی رو هم باز کنی ولی نمی تونی چون پاهات جلوش و گرفته.هی باز می کنی و هی می بندی و هم زمان لب هات رو هم بی صدا باز و بسته می کنی عزیزم. آخ که من عاشق همه این کارهات هستم. من هم نشستم و با لذت نگاهت می کنم و مواظبم که اون دستت که به بغل کشو گرفتی لای کشو و ویترین گیر نکنه. خدای من عشقی رو که هر لحظه و هر روز با هر کار جدیدت دارم تجربه می کنم تمومی نداره انگار. چقدر می خندی و چه قشنگ ه خنده هات وقتی که روی پاهات می ایستی و خودت با دست های کوچولوت ...
27 دی 1391

اولین یلدات مبارک!

ما ایرانی ها سال های سال ه که آخرین شب پاییز و – که طولانی ترین شب سال هم هست-بهونه ای می کنیم واسه جشن گرفتن و دور هم جمع شدن خونه بزرگترها.وای که چقدر گرم و صمیمی ه این شب. انواع خوراکی های زمستونی مهیاست. از انار ومیوه های زمستونی گرفته تا آجیل و تخمه و هندونه که گل سرسبد این شب ه و چاشنی همه این ها هم یه فال حافظ که همه رو به وجد میاره. امسال یه گل سرخ زیبا هم  به جمع مون اضافه شده بود. ترانه گل گلی ه مامان. واسه اینکه دلت نشکنه یه کم هندونه هم بهت دادیم و اون قیافه درهم ت وقتی که یه طعم جدید و می چشی دیدنی بود.مامانی اون قیافه مال طعم ترش یا بدمزه ست. هندونه که خیلی شیرین و خوبه! این هم ترانه بانو در اولین شب یلدای زندگی ش. ...
2 دی 1391

بازار قزوین

روز چهار شنبه تصمیم گرفتیم که به اتفاق مادر جون و بابابزرگ مشهدی ت بریم قزوین خونه عمه جان بابایی. سفر خوبی بود فقط بدیش این بود که سرماخوردگیت متاسفانه تشدید شد و مقادیری سرفه هم چاشنی ش شد. چرا خوب نمی شی دیگه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ پنج شنبه با هم دیگه رفتیم بازار سنتی قزوین. خیلی جالب بود. کلا من عاشق فضای بازارهای قدیمی هستم. تو که از توی ماشین خوابت برد و راحت توی بازار به اون شلوغی لای کلی لباس و پتو راحت خوابیده بودی.وقتی که رفته بودیم برای خرید چاقو دیگه از خواب بیدار شدی ولی آروم بودی خدا رو شکر و با دقت اطراف و نگاه می کردی و هر از گاهی هم با زبونت لباستو یه لیس میزد.مثل همیشه عاشق بیرون رفتنی و معلومه که لذت می بری . شبش هم با نوه عمه جان د...
24 آذر 1391

اولین روز کاری مامان

وااااااااااای که چه روز های سختی رو گذروندم. پر ازدلهره و نگرانی و چه شبی بود دیشب.انگار دلم نمی خواست صبح بشه.تو هم تا صبح خیلی بیدار شدی. شاید هم به خاطر واکسن شش ماهگیت بود. تو هم انگار می دونی که من دارم بر میگردم سرکار. چند روزه که بیشتر از قبل بهم وابسته شدی و دوست داری بیشتر پیشم باشی. ولی خدا رو شکر کلا روحیه ت خوبه ماشاالله و بیشتر به فکر شوخی و خنده و بازی هستی تا گریه کردن و بهونه گرفتن دخترنانازم. مادر جون مشهدی ت الان پیشته و همینطور پرستارت.الان به خونه زنگ زدم. خدا رو شکر بیقراری نکرده بودی و اوضاع روبراه بود.فقط یه کم به خاطر واکسن ت تب کرده بودی فدات شم.امیدوارم اصلا اذیت نشی مامانی و من هم بتونم دوری ت رو دوام بیارم. البته ...
21 آذر 1391